Web Analytics Made Easy - Statcounter

ماکسی و وینسنت نمی‌توانند مادری بهتر از هلنا داشته باشند. تنها به لطف اوست که می‌توانم با وجود دوری آن‌ها در ایتالیا آرامش داشته باشم، اما به من گفته است: «وقتی فوتبال را کنار بگذاری، دوباره شروع به کار می‌کنم و تو هرروز کارهای بچه‌ها رو انجام می‌دی، همین‌طوری که من تا الآن انجام دادم». هلنا سرسخت است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

اگر نبود من جذبش نمی‌شدم و اینقدر در کنارم دوام نمی‌آورد.

طرفداری| برای این گزیده از آدرنالینِ ایبرا، سراغ فصل هفتم با عنوان گل یا شادی رفته‌ایم. زلاتان در این قسمت به برخی زوایای زندگی شخصی و خانوادگی از جمله تولد و روحیات فرزندانش می‌پردازد که باهم می‌خوانیم: 

گزیده‌ای از فصل 7: گل یا شادی

وقتی ماکسی و وینسنت [پسرانش] گل می‌زنند، مثل هر پدری از موفقیت و مهم‌تر، از شادی آن‌ها خوشحال می‌شوم و افتخار می‌کنم؛ اما پسر کوچک‌تر غافلگیرم کرد.
وینسنت گل می‌زند و خوشحال است. اگر برای کسی گل‌سازی کند خوشحال‌تر هم می‌شود. در سن او معمولاً قبل از هر چیزی باید احساس غرور و میل به نشان دادن ویژگی‌های خود داشت. رضایت از تقسیم شادی با دیگری یک فکر بزرگ سالانه است. بچه‌ها بیشتر خودخواه هستند. یک روز در این مورد با او صحبت کردم و به شوخی پرسیدم: «وینسنت، مطمئنی پسر منی؟»

در عوض ماکسی بیشتر شبیه من است، وقتی هم‌تیمی‌اش گل می‌زند می‌گوید: «خب، کاری نداشت، یه بچه هم می‌تونست انجامش بده...» و اگر خودش گل بزند، دستانش را مانند من باز می‌کند. وقتی آن‌ها را در حال بازی می‌بینم خوشحالم، چون فکر می‌کنم آن‌ها هم همان لذتی را تجربه می‌کنند که من در سن آن‌ها احساس می‌کردم، حتی اگر دنیای آن‌ها با دنیای من کاملاً متفاوت باشد. پدرم از جنگ در یوگسلاوی سابق رنج می‌برد، مادرم از صبح تا شب به‌سختی کار می‌کرد، غذای کافی نداشتم و همیشه یکدست لباس می‌پوشیدم، مدرسه را هم که بی‌خیال...

اگر فوتبال بازی می‌کردم، فقط برای این بود که چشمانم را روی تمام این‌ها ببندم. فوتبال تنها شکل خوشبختی من بود، تنها جایی از زندگی‌ام که در آن احساس می‌کردم از مشکلات رهاشده‌ام. اولین گل‌هایم را در زمین محلی روزنگارد به دروازه‌ای زدم که از سه لوله‌ی فلزی صنعتی ساخته شده بود و تور نداشت. همه‌چیز در آن محله باید غیرقابل‌تخریب می‌بود تا در برابر خرابکارها و ‌بچه شرهای محله تا حد امکان مقاومت کند. حصار زمین از آهن مشبک درشت ساخته شده بود. وقتی واردش می‌شدی احساس می‌کردی وارد حیاط زندان یا محوطه‌ای برای نگهداری از حیوانات وحشی شده‌ای.

در آن سالها، من هم مثل تمام سوئدی‌ها از گل کنت اندرسون در جام جهانی ۱۹۹۴ دیوانه شدم. کنت که در ایتالیا هم بازی کرد، بالاتر از مشت دروازه‌بان رومانیایی پرید و بازی را در وقت‌های اضافه با ضربه‌ی سر ۲-۲ کرد. سیزده سال داشتم. هیجان گل زدن با تیم ملی بسیار خاص است، مانند این است که پرچمی را در زمین می‌کوبید و فریاد می‌زنی: «ما سوئدی هستیم!»
اگر با پیراهن زرد گل بزنم، می‌دانم که همه را خوشحال کرده‌ام. از ماهیگیران گوتلند گرفته تا بچه‌های کیرونا، نه فقط تماشاگران داخل ورزشگاه یا هواداران باشگاه را. حسی بسیار قدرتمند است که مقدار زیادی آدرنالین ترشح می‌کند. حالا تصور کنید با آن پیراهن چهار گل به انگلیس زدم.

به لطف گل کنت اندرسون به ضربات پنالتی رفتیم، رومانی را حذف کردیم و در نیمه‌نهایی جام جهانی مقابل برزیل بزرگی قرار گرفتیم که رونالدوی جوان را در ترکیبش داشت. در دوران کودکی هیچ بازیکنی وجود نداشت که به اندازه‌ی «پدیده» هیجان‌زده‌ام کند. گل‌ها و دریبل‌هایش را بارها و بارها در اینترنت تماشا می‌کردم. بعد بیرون می‌زدم تا آن‌ها را روی زمین خاکی انجام بدهم و تیرهای آهنی محوطه‌ی حیوانات وحشی را نشانه بگیرم.

اگر بخواهم گردنبندی با گل‌های حرفه‌ایم بسازم، با گل لامانگا آغاز می‌کنم. یکی از زیباترین گل‌هایم در آغاز راه، زمانی که هنوز چیزی شروع نشده بود. مارس ۲۰۰۱، بازی دوستانه برای آماده‌سازی لیگ سوئد، جایی وسط دریا در جنوب اسپانیا، نزدیک مورسیا. خورشید می‌درخشید و خبری از سرمای سوئد نبود. همه‌چیز عالی است و مقابل نروژی‌ها بازی می‌کنیم. نوزده سال دارم.

یک بازی دوستانه‌ی ویژه است چون می‌دانم چه کسانی از آژاکس برای دیدنم آمده‌اند و نه هر کسی. کو آدریانس، مربی تیم اصلی و لئو بنهاکر معروف که مربی رئال مادرید هم بود و حالا به‌عنوان مدیر ورزشی به تیم هلندی برگشته بود. حمله می‌کنیم. به سمت چپ رفته‌ام. توپ را می‌خواهم و پاس تیزی دریافت می‌کنم. آن را کنترل نمی‌کنم. پایم را پایین نگه می‌دارم تا توپ روی آن بخورد و از روی سر حریف عبور کند و یک دریبل سرپا شکل بگیرد. به‌سرعت دنبال توپ دویدم و به آن رسیدم، با پاشنه‌ی پا به آن ضربه زدم و دوباره توپ را از روی سر یک نروژی دیگر عبور دادم. قبل از اینکه زمین بخورد، ضربه‌ی سر ضربی با پای چپ به آن زدم و وارد دروازه‌اش کردم.

آدریانس که درست پشت دروازه ایستاده بود نگاه عجیبی دارد. انگار از چیزی که دیده ترسیده است بنهاکر هم با آن حالت شوم همیشگی‌اش روی سکوها نشسته است. فریاد می‌زنم و می‌دوم، چون خودم اولین کسی هستم که از شگفتی که خلق کرده‌ام سورپرایز شده‌ام: دو دریبل سرپا... تمامش غریزی بود. حتی نمی‌توانستم چنین گلی را تصور کنم.

یک خبرنگار حاضر در لامانگا، روز بعد نوشت درحالی‌که خوشحالی می‌کردم، نامم را فریاد می‌زدم: «زلاتان! زلاتان!» کاملاً اشتباه متوجه شده بود. همان‌طور که در طول زمین می‌دویدم فریاد می‌زدم: «وقت نمایشه! وقت نمایشه!». چون آن گل یک نمایش واقعی بود. کمی بعد آژاکس به من پیشنهاد داد.

زلاتان در روزهای ابتدایی بازی برای تیم ملی سوئد

در همین باره بخوانید:

سورپرایز چند میلیون دلاری منچستریونایتد که با پست اینستاگرامی زلاتان خراب شد

توصیه زلاتان به ام‌باپه در مورد انتقال به رئال مادرید و عصبانیت ناصرالخلیفی!

مرد وارونه؛ داستان ضربه برگردان تاریخی زلاتان به انگلیس

زلاتان و ماجرای انصراف از حضور در ناپولی به خاطر اخراج آنچلوتی

گزیده‌ای از فصل 7: گل یا شادی/ ادامه

چند ماه قبل از تولد ماکسیمیلیان، وحشت مرا فرا گرفت و هرروز بیشتر و بیشتر می‌شد. درنهایت به هلنا گفتم: «ببین، نمی‌دونم آماد‌ه‌ام یا نه». جواب داد: «منم نمی‌دونم، اما بیا زیاد بهش فکر نکنیم.» به بیمارستان رسیدیم. در بیمارستان نمی‌توانم مقاومت کنم، احساس می‌کنم توده‌ای در گلویم وجود دارد و می‌خواهد خفه‌ام کند. نمی‌توانم نفس بکشم. اولین فرزندم در حال به دنیا آمدن بود. هلنا آرام است و من صد کیلو استرس.

اپیدورال هیچ تأثیری ندارد و او وحشت می‌کند. دستش را می‌گیرم، با او حرف می‌زنم، سعی می‌کنم به هر شکلی که بلدم به او اطمینان دهم: «همه‌چیز خوب پیش می‌ره، حالا می‌بینی. آروم باش. من اینجام...»

اما او مدام گریه می‌کرد و در یک‌لحظه ترسیدم از تنش منفجر شوم. احساس می‌کردم یک آتش‌فشان از درونم در حال فوران است. دلم می‌خواست فریاد بزنم: «بسه دیگه گریه نکن! بیا بریم توی اون اتاق بچه رو به دنیا بیاریم و از این بیمارستان لعنتی بزنیم بیرون! دیگه نمی‌تونم نفس بکشم!» به‌جای اینکه او را آرام کنم، خودم داشتم قاطی می‌کردم. بعد ماکسی به دنیا آمد و من زیر گریه زدم.

خیلی کوچک و عجیب بود، تمام صورتش بنفش شده بود. او را شستند و به من دادند. جیغ می‌زد، نمی‌توانستم آرامش کنم، پرستارها و ماما‌ها را صدا زدم، می‌ترسیدم مریض باشد و نمی‌دانستم چکارکنم. می‌ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد، چون وقتی خودم به دنیا آمدم پرستاری که مرا در آغوش گرفته بود از یک متری روی زمینم انداخت.

با گذشت دقیقه‌ها، بچه رنگ عادی‌تری به خود می‌گرفت و من هم آرام شدم. انگشتش را در دهانش گرفته بود. به او لبخند زدم. برایم باورنکردنی بود: تولد زندگی دیگری از من. اگر توصیف احساس یک گل غیرممکن است، احساس تولد یک کودک در کلمات هم نمی‌گنجد. البته متوجه شدیم که برای مکسی آماده بودیم و شروع به انجام مسئولیت‌های خود با شادی و لذت شدیم. وقتی گریه می‌کرد، به‌جای اینکه او را تکان دهم، روی صندلی راحتی می‌نشستم، او را سینه‌ام می‌گذاشتم، بازی ویدئویی می‌کردم و او می‌خوابید.

در دوران کودکی، خوشبختی برای من، داشتن چیزهایی بود که بچه‌های دیگر داشتند، دوست داشتم بتوانم چیز جدیدی بپوشم و نشانش دهم، چون معمولاً همیشه یک چیز می‌پوشیدم. از لباس‌های فوتبالی استفاده می‌کردم. اگر جورابم را گم می‌کردم، جوراب بلند فوتبال به پا می‌کردم. سعی می‌کردم آن‌ها را زیر شلوار جینم پنهان کنم، اما در مدرسه متوجه شدند و مسخره‌ام کردند. سرِهمی‌های خواهرم سانلا را می‌پوشیدم که از من بزرگ‌تر بود. توی تنم زار می‌زد اما از آن تیپ بدم نمی‌آمد. هرروز نبردی با فقر و شرم بود.

خوشبختی با پدرم زمانی بود که من و خواهرم را از پیش مادر برمی‌داشت چون نوبت او بود که ما را نگه دارد. با ماشین به یک پارکینگ بزرگ می‌رفتیم، مرا روی پایش می‌نشاند و فرمان اوپل کادت آبی تیره قراضه‌اش را دستم می‌داد تا رانندگی کنم. بعد ما را می‌برد تا همبرگرهای بزرگ و بستنی با خامه بخوریم. خوشبختی واقعی بود. معمولاً باهم ماهیگیری می‌کردیم. یک‌بار با سانلا دعوایم شد و از آنجایی که پدرم شخصیتی شبیه به من دارد، چوب‌های ماهیگیری را از ما گرفت و به دریا انداخت و گفت: «بریم خونه!»

مادرم امروز آرام است و خوشبختی او خوشبختی من. از صورت و دستانش می‌خوانید که چقدر در زندگی‌اش کار کرده است. ساعت ۴ صبح از خواب بیدار می‌شد تا سر کار برود و بعدازظهر برمی‌گشت و باید کارهای پنج بچه را انجام می‌داد. او دو شوهر بالکانی دائم‌الخمر داشت که بیشتر از اینکه به او کمک کنند، برایش دردسر درست می‌کردند. طفلک از شوهر شانس نداشت. وقتی اولین حقوقم را که از آژاکس گرفتم، به او گفتم: «مامان، از امروز دیگه کار نمی‌کنی. من مواظبت خواهم بود».

و او جواب داد: «زلاتان، چرا می‌خوای منو بکشی؟»

«یعنی چی؟«

«اگر بمونم خونه می‌میرم. باید یه کاری انجام بدم». بعد توافق کردیم که بیشتر از هشت ساعت در روز کار نکند...

برایش آپارتمانی در کرواسی خریدم. نزدیک پاگ، جایی که دو خواهرش زندگی می‌کنند. به آن‌ها بسیار وابسته است و سالها به خاطر جنگ نمی‌توانست آن‌ها را ببیند. به‌محض اینکه مادر در سوئد واکسن کووید زد، او را سوار هواپیما کردم و گفتم: «برو پیش خواهرهایت و تا هر وقت خواستی بمان. تمام عمرت فکر دیگران بودی، حالا وقتشه فکر خودت باشی. اگر دلت تنگ شد ما میایم پیشت. اگر هم تنگ نشد بازم میایم پیشت».

خوشحالم که آنجا حالش خوب است. خوشحال است و هرگز چیزی از من نمی‌خواهد. می‌خواهم وینسنت و ماکسی رو تنها بدون مادر و پدرشان پیش او بفرستم. باید یاد بگیرند که مستقل باشند. می‌خواهم مدتی در کرواسی کنار مادربزرگشان باشند که چیزهای زیاد برای یاد دادن به آن‌ها دارد.

معمولاً هر بار که به سوئد برمی‌گردم به دیدن پدرم می‌روم. از استکهلم به مالرو می‌روم و سلامی به او می‌کنم. زیاد باهم حرف نمی‌زنیم. پدرم آن‌جور نیست که زنگ بزند و درباره‌ی بازی‌هایم نظر بدهد. قبلاً این کار را می‌کرد. همیشه به من می‌گفت کجا اشتباه می‌کنم. او همه‌چیز را می‌دانست. وقتی خیلی جوان بود بازی می‌کرد مصدومیت زانو اجازه نداد ادامه دهد. حداقل این چیزی است که به من گفت، چون هرگز او را در زمین فوتبال ندیدم.

امروز با پرواز فرست‌کلس به نیویورک می‌روم، اما اولین بار به لطف بلیت‌های رایگان کارت اعتباری هلنا که به خاطر امتیاز بالا می‌شد از آن‌ها استفاده کرد سفر کردیم. اولین سفرمان بود. یادم می‌آید که قله‌ی خوشبختی‌ام بود. هیچ چیز نمی‌دانستیم و فقط از بروشورهای هتل الهام می‌گرفتیم. به دیدن مجسمه‌ی آزادی رفتیم و هر شب سینما می‌رفتیم. یک روز در حال قدم زدن در خیابان‌ها بودیم که خودمان را در خیابان‌های تاریک و بدنام بروکلین دیدم. واقعاً ترسیده بودم.

«هلنا، قدم‌ها تو سریع‌تر کن و دنبالم بیا». یادم می‌آید تقریباً پشت سرم می‌دوید. سال‌های اولمان دیوانگی کامل بود. یک دیوانگی‌ زیبا. به آمستردام رسید و متوجه شد که در آپارتمانم دو بشقاب، یک لیوان و سه کارد و چنگال دارم. یک جانور بودم. از من بزرگ‌تر، بالغ‌تر و مسئولیت‌پذیرتر بود.

به من یاد داد: «باید حداقل دوازده بشقاب، دوازده لیوان، دوازده‌ها از هر چیزی داشته باشی». بعد رفتیم تا آن‌ها را بخریم. وقتی با یووه قرارداد امضا کردم به او پیشنهاد دادم: «با من به تورین بیا». جواب داد: «باشه، اما تو کی هستی؟»

هلنا شغلی خوب و حتی خانه‌ای شخصی در سوئد داشت. «با من بیا. ببینیم کار می‌کنه یا نه اگر امتحانش نکنیم که نمی‌تونیم بفهمیم». سعی کرد جوابی سربالا بدهد: «اما من یه سگم دارم»

«واقعاً باید با خودت بیاریش؟»

«آره.»

«پس اون رو هم می‌بریم!»

برای من او بهترین زن دنیاست. انرژی گتوزو را دارد. علاوه بر توجه به بچه‌ها، تمام فعالیت‌ها و سرمایه‌گذاری‌های من را دنبال می‌کند. هرروز برای بچه‌‌ها صبحانه، نهار و شام درست می‌کند و آن‌ها را در تمرینات همراهی می‌کند و به مدرسه می‌رساند. روزی پنج بار سگ‌ها را بیرون می‌برد و ظرف‌ها و لباس‌ها را می‌شوید.

مطمئناً ماکسی و وینسنت نمی‌توانند مادر بهتری داشته باشند. تنها به لطف اوست که می‌توانم با وجود دوری آن‌ها در ایتالیا آرامش داشته باشم، اما به من گفته است: «وقتی فوتبال را کنار بگذاری، دوباره شروع به کار می‌کنم و تو هرروز کارهای بچه‌ها رو انجام می‌دی، همین‌طوری که من تا الآن انجام دادم».
هلنا سرسخت است. اگر نبود من جذبش نمی‌شدم و اینقدر در کنارم دوام نمی‌آورد.

زلاتان ابراهیموویچ در چهل‌سالگی خوشحال است: سلامتی و هر آنچه می‌خواستم را دارم. چیزی از دست نداده‌ام. از کاری که انجام داده و می‌‌دهم راضی‌ام. اهداف کمتری نسبت به قبل دارم و دیگر با استرس و اضطراب گذشته دنبال آن‌ها نمی‌روم، همین به من اجازه می‌دهد که از چیزهایی که دارم و چیزهای خوبی که برایم اتفاق می‌افتد لذت بیشتری ببرم. برای مثال گلی، در استادیوم مملو از جمعیت پس از خلأ و سکوت پاندمی.

تمام چیزهایی که دارم را می‌توان جایگزین کرد به‌جز دو چیز: ماکسیمیلیان و وینسنت. آن‌ها خوشبختی واقعی من هستند. یا بهتر بگویم، خوشبختی آن‌ها، خوشبختی من است. خوشبختی ما. بی‌نهایت عاشق ماشینم، اما زیباترینشان هم دیر یا زود خسته‌ام می‌کند و ته گاراژ خاک می‌خورد. خوشبختی واقعی یک‌لحظه نیست، بلکه احساسی است که تا ابد همراهتان باقی می‌ماند؛ مانند حسی که به بچه‌هایم دارم.

فقط یک اضطراب دارم و به آن اعتراف می‌کنم: خداحافظی از فوتبال. هرچه آن لحظه نزدیک‌تر می‌شود، اضطرابم بیشتر می‌شود و این سؤال پررنگ‌تر: آدرنالینی که از توپ می‌گرفتم را از کجا پیدا کنم؟ اما این اضطراب خوشبختی‌ام را از بین نمی‌برد. درواقع برعکس است: اگر می‌دانستم چه آینده‌ای انتظارم را می‌کشد، مطمئناً احساس خوشبختی کمتری داشتم.

برگرفته از کتاب آدرنالین از زلاتان ابراهیمیوویچ، داستان‌های ناگفته من (چاپ 2022): منتشر شده در گلگشت (لینک مشاهده و خرید کتاب آدرنالین)  کد تخفیف: tarafdari 10 درصد تخفیف

از دست ندهید ????????????????????????

سرمربی جدید پرسپولیس کیست؟ رییس ناپولی: دموکراسی سعودی‌ها خیره‌کننده است! واکنش دروگبا به تحقیر تاریخی ساحل عاج / عکس هواداران اوساسونا و آرزوی مرگ ستاره سابق منچستریونایتد! کنایه مدیررسانه‌ای استقلال به پرسپولیس: سقف سوراخ شد!

منبع: طرفداری

کلیدواژه: متوجه شد همه چیز بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.tarafdari.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «طرفداری» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۵۸۹۳۰۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

خداحافظی سلنا گومز با ۴۳۰ میلیون کاربر از اینستاگرام

به‌گزارش همشهری آنلاین او گفت: این با ارزش ترین هدیه ای است که برای سلامت ذهنی اش به خود داده است. او در نشست اخیر صد چهره تاثیرگذار تایم گفت اکنون او خوشحال تر است و دیگر با دوستانش به جای ارسال پیام، تلفنی صحبت می کند.

سلنا گومز بارها در مصاحبه هایش گفته بود که از شبکه های مجازی واهمه دارد.

کد خبر 848216 برچسب‌ها خبر مهم اینترنت - اینستاگرام

دیگر خبرها

  • هشدار ستاره انگلیسی: حرف از خداحافظی نزنید
  • جویدن ناخن با کدام اختلالات سلامت روان ارتباط دارد؟
  • موفقیت به لطف حجاب و ۳ فرزند
  • روایتی از طلبه جهادگر و مادر ۵ فرزند/ بچه ها برکت آوردند
  • پاسخ آیت‌الله فیاضی به سؤالی پیرامون رفع اضطراب
  • بازگشت اوسمار به جاده خوشبختی یا پایان یک رؤیا؟
  • خداحافظی سلنا گومز با ۴۳۰ میلیون کاربر از اینستاگرام
  • دومین سمپوزیوم بین‌المللی تنش و اضطراب در مشهد برگزار می‌شود
  • اختلال ترس از فراموش شدن چیست؟
  • با خداحافظی باجو، 19 سال است که یکشنبه نداریم!